اورکت
 
درباره وبلاگ


الذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا گر بود عمر به میخانه رسم بار دگر به جز از خدمت رندان نکنم کار دگر بعد از پيروزي عمليات والفجر 2 (عمليات در منطقه حاج عمران) به محضر امام (ره) رسيديم. تعدادي از رزمندگان اسلام كه در عمليات شركت داشتند، افتخار ديدار با امام(ره) را در حسينيه جماران پيدا كردند. رزمندگان دسته دسته وارد حسينيه مي شدند و هر بار لحظاتي مداحي مي شد سپس بچه ها بعد از ديدار با امام (ره) جايشان را به ديگران مي دادند. ما بين اين ديدارها يكي از رزمندگان پاك و مخلص بسيجي به نام مرتضي جاويدي كه بعدها در زمره پاسداران كادر رسمي قرار گرفت، از طرف فرماندهي محترم كل سپاه و اينجانب به عنوان اسوه رزمندگان به محضر امام(ره) معرفي گرديد. اين چهره دلاور كه از خطه فارس (روستاي جلیان فسا) بود، در اين عمليات در سمت فرماندهي يكي از گردانهاي تيپ 33 المهدي حماسه آفرين بود و حدود يك هفته در حالي كه در محاصره تنگ دشمن بود راه حاج عمران به تنگ دربند را قطع كرده و زمينه پيروزي رزمندگان اسلام را فراهم كرده بود. بعد از معرفي جاويدي (كه بعدها به فيض شهادت رسيد) او سر و صورت و پيشاني و دست امام (ره) را بوسيد و آرام در كنار فرمانده اش قرار گرفت. در اين لحظه صحنه جالبي رخ داد و آن، اين بود كه امام (ره) بزرگوار با آن قامت بلند و مباركشان خم شده و به پيشاني آن بسيجي دلاور بوسه زدند. اينجانب از ديدن اين منظره، عشق و علاقه عميق امام (ره) را به فرزندان بسيجي خود دريافتم. (شهيد صياد شيرازي)
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
پيوندها
نويسندگان


ورود اعضا:

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 4
بازدید هفته : 2
بازدید ماه : 44
بازدید کل : 20102
تعداد مطالب : 16
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1



روزشمار محرم عاشورا
روزشمار غدیر تاریخ روز اوقات شرعی
روزشمار فاطمیه Online User
شهدا
دراین وبلاگ داستان های زیبایی ازشهدا وجود دارد وامیدواریم شما خوشتان بیاید درضم اگر خواستید بامن صحبت کنید در قسمت انلاین در پایین صفحه هر موقع شکل روشن بود می توانید بامن صحبت کنید




 

شرشرداشت ازسر ورویش آب می چکید.توی آن باران شده بودمثل موش آب کشیده.خوب که نگاه کردم چیزی توی پلاستیک،روی دستش توجهم را جلب کرد.یک اورکت بود.اما چراتوی آن باران... جلو امد.سلام کرد.اورکت رادودستی گذاشت توی بغلم ورویم را بوسید.گفت:من را ببخش.دیشب تو تاریکی،این را اشتباهی برداشتم.گفتم:ای باباقابل تورانداشت.اما چرا تو این باران تا اینجا نپوشیدیش؟گفت ترسیدم راضی نباشی.





شنبه 7 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 16:53 ::  نويسنده : محمد مهدی اقایی